می گسار. شارب الخمر. می خوار. باده خوار. شرابخوار. می پرست. شرابخواره. باده پرست. آنکه عادت به می خوردن دارد. (از یادداشت مؤلف) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. ابوشکور بلخی. سه حاکمکند اینجا یکباره همه دزد میخواره و زنباره و ملعون و خسیسند. منجیک. باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر می خواره برگ گل بفتالید. عماره. جهانی به رامش نهادند روی پرآواز میخواره شد شهر و کوی. فردوسی. یکی بیشه پیش آمدش پردرخت سزاوار میخوارۀ نیک بخت. فردوسی. به بهرام داد آن دلارام جام بدو گفت میخواره را چیست نام. فردوسی. همیشه تا دل می خوارۀ سماع پرست شود گشاده به آوای رود رودسرای. فرخی. ز خون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه بسان مردم می خواره مست شد روباه. فرخی. چو بر هوش میخواره می چیر شد سران را سر از خرمی سیر شد. اسدی. نگر گرد میخواره هرگز نگردی که گرد دروغ است یکسر مدارش. ناصرخسرو. به خواب اندرون است میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم. ناصرخسرو. نبود باید می خواره را کم از لاله که هیچ لحظه نگردد همی زمی هشیار. مسعودسعد. سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی می افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط در معده گرد آید. (نوروزنامه). تا خوانچۀ زر دیدی بر چرخ سیه کاران بی خوانچه سپید آید می خواره به صبح اندر. خاقانی. راز بامرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی. (مرزبان نامه). میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز و آنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است. حافظ. عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند وین همه منصب از آن حورپریوش دارم. حافظ. شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای ! چشم بد دور که سرف تنه خوبان شده ای ! صائب تبریزی. - میخواره وار، همانند میخواران. ، حریف شراب: می آورد بر خوان و می خواره خواست بیاد جهاندار بر پای خاست. فردوسی. می آورد و میخواره با بوی و رنگ نشستند با جام زرین به چنگ. فردوسی
می گسار. شارب الخمر. می خوار. باده خوار. شرابخوار. می پرست. شرابخواره. باده پرست. آنکه عادت به می خوردن دارد. (از یادداشت مؤلف) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. ابوشکور بلخی. سه حاکمکند اینجا یکباره همه دزد میخواره و زنباره و ملعون و خسیسند. منجیک. باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر می خواره برگ گل بفتالید. عماره. جهانی به رامش نهادند روی پرآواز میخواره شد شهر و کوی. فردوسی. یکی بیشه پیش آمدش پردرخت سزاوار میخوارۀ نیک بخت. فردوسی. به بهرام داد آن دلارام جام بدو گفت میخواره را چیست نام. فردوسی. همیشه تا دل می خوارۀ سماع پرست شود گشاده به آوای رود رودسرای. فرخی. ز خون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه بسان مردم می خواره مست شد روباه. فرخی. چو بر هوش میخواره می چیر شد سران را سر از خرمی سیر شد. اسدی. نگر گرد میخواره هرگز نگردی که گرد دروغ است یکسر مدارش. ناصرخسرو. به خواب اندرون است میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم. ناصرخسرو. نبود باید می خواره را کم از لاله که هیچ لحظه نگردد همی زمی هشیار. مسعودسعد. سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی می افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط در معده گرد آید. (نوروزنامه). تا خوانچۀ زر دیدی بر چرخ سیه کاران بی خوانچه سپید آید می خواره به صبح اندر. خاقانی. راز بامرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی. (مرزبان نامه). میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز و آنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است. حافظ. عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند وین همه منصب از آن حورپریوش دارم. حافظ. شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای ! چشم بد دور که سرف تنه خوبان شده ای ! صائب تبریزی. - میخواره وار، همانند میخواران. ، حریف شراب: می آورد بر خوان و می خواره خواست بیاد جهاندار بر پای خاست. فردوسی. می آورد و میخواره با بوی و رنگ نشستند با جام زرین به چنگ. فردوسی
شراب خورده. باده خواره. می نوشیده. که شراب خورده باشد. مست و مخمور و می زده: به دیده چو قار و به رخ چون بهار چو می خورده ای چشم او پرخمار. فردوسی. ایا می خوردۀ غفلت کنون مستی و بیهوشی خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 674). و رجوع به می خوردن و می خواره شود
شراب خورده. باده خواره. می نوشیده. که شراب خورده باشد. مست و مخمور و می زده: به دیده چو قار و به رخ چون بهار چو می خورده ای چشم او پرخمار. فردوسی. ایا می خوردۀ غفلت کنون مستی و بیهوشی خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 674). و رجوع به می خوردن و می خواره شود
می خواره. می گسار. سیکی خوار. باده گسار. باده خوار. شرابخوار. می باره. شرابخواره: مطربان رودنواز ورهیان زرافشان دوستداران همه می خوار و مخالف غمخور. فرخی. یکی چون روی بیماران دوم چون روی می خواران سیم چون دست با حنی چهارم دست بی حنی. منوچهری. وان قطرۀ باران که چکد بر گل خیری چون قطرۀ می بر لب معشوقۀ می خوار. منوچهری. چنان بسازد با طبع تو تهور تو چنانکه رامش را طبع مردم می خوار. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279). من به یمگان به بیم و خوار و به جرم ایمنند آنکه دزد و می خوارند. ناصرخسرو. شراب از دست خوبان سلسبیل است وگرنه خون می خواران سبیل است. سعدی. محتسب گوچنگ می خواران بسوز مطرب ما خوب نائی میزند. سعدی. لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم. حافظ. در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست مست از می و میخواران از نرگس مستش مست. حافظ. صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است. حافظ. نم نم باران به میخواران خوش است رحمت حق بر گنه کاران خوش است. ؟. و رجوع به می خواره و می خوارگان شود
می خواره. می گسار. سیکی خوار. باده گسار. باده خوار. شرابخوار. می باره. شرابخواره: مطربان رودنواز ورهیان زرافشان دوستداران همه می خوار و مخالف غمخور. فرخی. یکی چون روی بیماران دوم چون روی می خواران سیم چون دست با حنی چهارم دست بی حنی. منوچهری. وان قطرۀ باران که چکد بر گل خیری چون قطرۀ می بر لب معشوقۀ می خوار. منوچهری. چنان بسازد با طبع تو تهور تو چنانکه رامش را طبع مردم می خوار. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279). من به یمگان به بیم و خوار و به جرم ایمنند آنکه دزد و می خوارند. ناصرخسرو. شراب از دست خوبان سلسبیل است وگرنه خون می خواران سبیل است. سعدی. محتسب گوچنگ می خواران بسوز مطرب ما خوب نائی میزند. سعدی. لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم. حافظ. در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست مست از می و میخواران از نرگس مستش مست. حافظ. صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است. حافظ. نم نم باران به میخواران خوش است رحمت حق بر گنه کاران خوش است. ؟. و رجوع به می خواره و می خوارگان شود
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) : یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. پس اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد. فردوسی. گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. شیر خور و آنچنان مخور که به آخر زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان. بوحنیفۀ اسکافی. پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود. سنایی. ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن. سنایی. دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54). طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی. خاقانی. هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند. خاقانی. شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت. مولوی. رجوع به شیرخوارشود. - طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند: شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند. عطار. و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود. - کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد: کودک شیرخواره تا نگریست مادر او به مهر شیر ندارد. ابوسلیک گرگانی. چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز. فردوسی. لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) : یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. پس اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد. فردوسی. گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. شیر خور و آنچنان مخور که به آخر زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان. بوحنیفۀ اسکافی. پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود. سنایی. ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن. سنایی. دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54). طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی. خاقانی. هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند. خاقانی. شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت. مولوی. رجوع به شیرخوارشود. - طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند: شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند. عطار. و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود. - کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد: کودک شیرخواره تا نگریست مادر او به مهر شیر ندارد. ابوسلیک گرگانی. چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز. فردوسی. لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
آفتی است که در مویهای سر افتد و موجب شقه و نیمه شدن طولی تارهای مو شود. عامل این آفت هنوز معلوم نیست و حدس میزنند که نتیجه کثرت استعمال صابون و مجاورت مواد قلیایی زیاد با موهای سر است: (او را که می بینی سرش را آلاگارسون میکند کارش از جای دیگر خرابست مو خوره دارد مجبور است بکند) (شام. 2-481)
آفتی است که در مویهای سر افتد و موجب شقه و نیمه شدن طولی تارهای مو شود. عامل این آفت هنوز معلوم نیست و حدس میزنند که نتیجه کثرت استعمال صابون و مجاورت مواد قلیایی زیاد با موهای سر است: (او را که می بینی سرش را آلاگارسون میکند کارش از جای دیگر خرابست مو خوره دارد مجبور است بکند) (شام. 2-481)
خورنده گیاه، جانوری که خوراکش منحصرا گیاهان و علفها باشد علف خوار جمع گیاه خواران. یا گیاه خواران. ( جمع گیاه خوار) جانورانی که منحصرا تغذیه آنها از انساج گیاهی باشد از قبیل دامها و انواع گوزنها و آهو ها و برخی حشرات علف خواران، علف زار مرتع: چون ربیع بودی بگیاه خوار از آنجا برفتندی
خورنده گیاه، جانوری که خوراکش منحصرا گیاهان و علفها باشد علف خوار جمع گیاه خواران. یا گیاه خواران. ( جمع گیاه خوار) جانورانی که منحصرا تغذیه آنها از انساج گیاهی باشد از قبیل دامها و انواع گوزنها و آهو ها و برخی حشرات علف خواران، علف زار مرتع: چون ربیع بودی بگیاه خوار از آنجا برفتندی
دیدن ماهی خواره، دلیل زن بود. اگر دید ماهی خواره داشت، دلیل که زنی بخواهد. اگر دید ماهی خواره از دست او بپرید، دلی که زن را طلاق دهد. جابرمغربی گویدک دیدن ماهی خواره، دلیل غم و اندوه است. محمد بن سیرین
دیدن ماهی خواره، دلیل زن بود. اگر دید ماهی خواره داشت، دلیل که زنی بخواهد. اگر دید ماهی خواره از دست او بپرید، دلی که زن را طلاق دهد. جابرمغربی گویدک دیدن ماهی خواره، دلیل غم و اندوه است. محمد بن سیرین